روژین روژین ، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه سن داره

دختر نازمون روژین

روزانه

سلام به روی ماهت نازدونه . فدات بشم دخترم . حالت خیلی بده . مریض شدی قربونت برم . تب داری و شدید سرفه می کنی . سینه ات چرکی شدی . دیشب با بابا رامین کلی پاشویت کردیم . از صبح باز هم دستمال رو سرت گذاشتم و به زور هم بهت دارو دادم . الان هم دراز کشیدی و داری استراحت میکنی . زودتر خوب شو دختر گلم . 2 روزه که مهد نمی ری و امروز جشن تولد یکی از دوستات رو از دست دادی . بوس از لپهای داغ و گلی یکی یکدونم .   ...
24 بهمن 1390

بدون عنوان

سلام دختر نازم . خسته نباشی عزیزم از اسباب کشی و این همه کمک کردن  . دو روز گذشته رو پیش مامان حاجی و باباحاجی بودیم . آخه خونه قدیمی شون رو فروختن و یه خونه خوشگل تو جنت آباد خریدن . این 2 روز رو هم در حال اسباب کشی کردن بودیم . تو فسقله خانوم هم هر چیزی رو که ما می خواستیم جابجا کنیم یه گوشه اش رو میگرفتی . تمام ظرفها رو هم که داشتیم از تو کارتن هاش در می آوردیم شما کمک میکردی . قربون اون قدت برم . وقتی مامان می رفتم رو چهارپایه شما هم می اومدی کنارم و لیوانها رو یکی یکی بهم می دادی . خلاصه کلی کار کردی . پایه تمام مبلها رو هم گرفتی و به بابا رامین تو جابجا کردنشون کمک کردی . امروز صبح هم بیدار شدی و رفتی مهد کودک گل خانوم . میگ...
15 بهمن 1390

روزانه

سلام گل خانومم . دیروز رفتیم و عکسهای شب یلدات رو که داده بودیم برات ظاهر کنند رو گرفتیم . خیلی خوشگل شده . بعدش هم رفتیم دنبال بابا رامین با هم برگشتیم خونه . ساعت 11 شب تازه یادت افتاده بود که بری تو اتاقت و کتاب بخونی . خیلی وقت بود که ازت فیلم نگرفته بودم . یواشکی دوربین رو برداشتم و.... قربون اون داشتان سرایی هات برم که عکس کتابات رو نگاه میکنی و با خیالبافی های قشنگی که داری برای خودت داستان میسازی .اون کتاب هایی رو که مامان و بابا زیاد برات میخونیم دیگه تقریباً حفظ شدی و موقع ورق زدنشون همون قصه هارو برای خودت میخونی اما اگه کتابی باشه که قصه اش رو بلد نباشی ماشاا.. دیگه خودت میری جای نویسنده . می بوسمت قشنگم . ا...
14 بهمن 1390

روزانه

سلام خوشگل مامان . خیلی خوشحالم . بالاخره وایمکسمون راه افتاد . حالا دیگه می تونم بیشتر و سریعتر برات بنویسم. هوراااااااااااااااااااااااااااااااا. یه خبر داغ داغ اینه که شما صاحب دومین دخترعمو هم شدی . رها جون 5 بهمن به دنیا اومد . حالا هم بهار یه خواهر داره و هم تو یه دختر عموی جدید . وقتی که رفتم بیمارستان ملاقاتشون ، وقتی رها رو دیدم تو چشمام اشک جمع شد . می دونی چرا ؟؟ انگار داشتم به صورت تو نگاه می کردم . همون موقع که به دنیا اومده بودی . هی ... خدا رو شکر . انگار دیشب خواب دیدی چون بابا رامین میگه امروز صبح که از خواب پاشدی میگفتی بابا مامان برام کیک تولد درست کرده تو یخچاله روش هم شمع گذاشته . فدات بشم . ماه دیگه 8 اسفن...
7 بهمن 1390
1